2 فیل با 1 فنجان
تبیاد(تبیان + ادبیات – برخی اضافات!) :
دیدم موضوع چراغ و لامپ اضافه هنوز روشن است ،گفتم یک شمع هم به مجموعه اضافه کنیم تا نور علی نور شود ،بعد بنشینیم یک فنجان فیل بنوشیم !!
البته قبل از بانگ نوشا نوش برای آنانکه تا به حال فیل ننوشیده اند عرض کنم که دنیای ادبیات ، دنیای شدنهای شوریده و شورشهای بی شمار نامرئی است. هیچ چیز دقیقا سر جای خودش نیست اما هیچ چیز هم "بی جا" نیست ! اساسا در ادبیات مفاهیم و افکار و کلمات را تا آنجا که جا دارد جابجا می کنیم تا تصویر یا معنایی که هیچ جا یافت نمی شود را به راحتی بیان کنیم . غرض آنکه در دنیایی که مولویِ آن نور می خورد [من سر نخورم كه سر گرانست /پاچه نخورم كه استخوانست/ بریان نخورم كه هم زیانست/ من نور خورم كه قوت جانست] ما هم می توانیم فیل بنوشیم :
فنجان اول:
بود شهری بزرگ در حد غور
وندر ان شهر مردمان همه کور
پادشاهی در ان مکان بگذشت
لشکر اورد و خیمه زد بر دشت
داشت پیلی بزرگ با هیبت
از پی جاه و حشمت و صولت
مردمان را ز بهر دیدن پیل
آرزو خاست زان چنان تهویل( تهویل یعنی ترساندن البته معانی دیگری هم دارد...)
چند کور از میان آن کوران
بر پیل آمدند از ان عوران
تا بدانند شکل و هیات پیل
هر یکی تازیان در آن تعجیل
آمدندو به دست می سودند
زانکه از چشم بی بصر بودند
هر یکی را به لمس بر عضوی
اطلاع اوفتاد بر جزوی
هر یکی صورت محالی بست
دل و جان در پی خیالی بست
چون بر اهل شهر باز شدند
برشان دیگران فراز شدند
آرزو کرد هر یکی زیشان
آنچنان گمرهان و بد کیشان
صورت و شکل پیل پرسیدند
وانچه گفتند جمله بشنیدند
آنکه دستش به سوی گوش رسید
دیگری حال پیل از او پرسید
گفت شکلیست سهمناک، عظیم
پهن و سهم و فراخ همچو گلیم!
وانکه دستش رسید زی خرطوم
گفت گشتست مر مرا معلوم
راست چون ناودان میانه تهیست
سهمناکست و مایه تبهیست
وانکه را بد زپیل ملموسش
دست و پای ستبر پر بوسش( پر بوس در اینجا یعنی پر از سختی و بر آمدگی )
گفت شکلش چنانکه مضبوط است
راست همچون عمود مخروط است
هر یکی دیده جزوی از اجزا
همگان را فتاده ظن خطا
هیچ دل را ز کلی اگه نی
علم با هیچ کور همره نی
جملگی را خیالهای محال
کرده مانند غتفره به جوال (غتفره یعنی ابله و در جوال –کیسه- کردن کنایه از فریب دادن است )
از خدایی خلایق اگه نیست
عقلا را درین سخن ره نیست
حدیقه الحقیقه –سنایی
ماجرا که روشنتان شد ! شهر کوران بود و فیلی در میان...مردم شهر تا به حال فیل ندیده بودند 3 نفر رفتند تا فیل را لمس کنند و خبر آنرا برای مردم بیاورند . یکی دست بر گوش فیل کشید ، یکی بر خرطوم و یکی بر دست و پا . اولی گفت فیل شکل گلیم است ، دومی گفت شکل ناودان و سومی گفت مثل ستون! و دیگر کوران واله که اخر فیل گلیم است یا ناودان یا ستون؟؟!
فنجان دوم :
پیل اندر خانهء تاریك بود
عرضه را آورده بودندش هنود (هنود یعنی هندی ها ، حدس بزنید با این قاعده تاجیکستانیها چه می شود؟!)
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همیشد هر كسی
دیدنش با چشم چون ممكن نبود
اندر آن تاریكیش كف میبسود
آن یكی را كف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یكی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یكی را كف چو بر پایش بسود
گفت شكل پیل دیدم چون عمود
آن یكی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یك به جزوی كه رسید
فهم آن میكرد هر جا میشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یكی دالش لقب داد این الف (مثل ان بود که کسی بگوید چیزی مثل دال است و دیگری بگوید شکل الف و دال کجا الف کجا )
در كف هر كس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون كف دستست و بس
نیست كف را بر همه ی او دسترس
چشم دریا دیگرست و كف دگر
كف بهل وز دیده دریا نگر (ببینید چقدر قشنگ کف دست او را به یاد کف روی موج دریا می اندازد...)
جنبش كفها ز دریا روز و شب
كف همیبینی و دریا نه عجب
ما چو كشتیها بهم بر میزنیم
تیرهچشمیم و در آب روشنیم
ای تو در كشتی تن رفته به خواب
آب را دیدی نگر در آب آب
آب را آبیست كو میراندش
روح را روحیست كو میخواندش
این سخن هم ناقص است و ابترست
آن سخن كه نیست ناقص آن سرست
گر بگوید زان بلغزد پای تو
ور نگوید هیچ از آن ای وای تو
دفتر سوم مثنوی – مولوی
آقای محمد بلخی که همان مولوی خودمان باشند داستان فیل پادشاه سنایی رابا کمی تغییر اما با همان معنا بیان می کند شاید هم کتاب حدیقه سنایی را خوانده باشد چراکه تنها 50 سال بعد از وفات سنایی به دنیا آمده و خود می گوید : عطار روح بود و سنایی دو چشم او / ما از پی سنایی و عطار آمدیم...
به هر حال در روایت مولوی فیل در میان کوران نیست بلکه در سالنی !( چون فیل در اتاق جا نمی گیرد ) تاریک است ، بدون هیچ چراغی یا کمترین نوری . ماجرای خرطوم و ناودان ، پا و ستون ، گوش و(در روایت مولوی ) بادبزن و البته پشت فیل و تخت تکرار می شود و لابد دعوای اقایان سر شکل فیل سخت تر..
ازین دو فنجان که البته یک فیل در هر دوی آنها است چندین جرعه نتیجه اخلاقی می توان گرفت :
- به قول آقای آدم (اسم کوچک سنایی آدم بوده ) ما آدم ها از علم کلی که خبر نداریم هیچ توان دیدن آن را هم نداریم هر عالمی به فرا خور توان خودش قسمتی را می آموزد اما متاسفانه بیشتر آدم ها فکر می کنند همان که خودشان می دانند همه ماجراست و بنابر این تصور خودشان را ملاک قرار می دهند و بر اساس ان با دیگر آدمیان می ستیزند و درین ستیز کوران هیچ فیلی به هوا نمی رود تنها نعره های داغ و دغدغه های یخ . خلاصه آدم خان می فرمایند که علم درست با کور باطنان نیست با آنان است که خدا بینایشان کرده و باقی مردم از تصورات خودشان " به جوال افتاده اند" . خدا بیامرزد پدر ایشان را که نام او آدم نهاد و آن کس را که مردم را چون با او مخالف هستند تکفیر نمی کند...
- محمد خان بلخی کمی راحتر از آقای آدم با مسئله برخورد می کند در مثالش آدمهای داستان کور نیستند، این فضا است که تاریک است . پس اگر تنها شمعی روشن شود آنها می توانند حقیقت فیل را ببینند . مولوی آدمیان را کمی آدمتر از آنچه آقای آدم سنایی تصور می کنند تصور می کند . می گوید اگر به هر کدام از آن آدمیان یک شمع می دادیم دیگر اختلافی در شکل فیل نداشتند حالا نتیجه اخلاقیش این است که این چشم ظاهر بین ما مثل کف دست آدمهای در تاریکی مانده تنها بخشی از حقیقت را آنهم اندک و با تصورات خودش در می یابد اما چشم باطن و آن شمع الهی که در قلب بر می فروزند تمام حقیقت را ادراک می کند و اگر آدمیان دیده باطن خود را به نور خدا روشن می کردند نه اختلافی بین آنها پیش می آمد نه بهره آنها از حقیقت این قدر کم بود.
- البته آقای محمد بلخی عادت ندارند از یک مثال فقط یک نتیجه بگیرند . تا جایی که جا دارد آنرا بالا و پایین می کنند تا چندین نتیجه اخلاقی بالاخره از گوشه و کنار مطلب استخراج شود ( الحق و الانصاف هم درین کار استاد است ) کف دست اسیران تاریکی که همان چشم ظاهر بین ما باشد او را به یاد دریا و کف موج می اندازد می گوید :آخر آدمهای حسابی شمایان تحول این دنیا را را که مثل کف موج دایم در جنب و جوش است می بینید آن دریایی که این کف به او وابسته است را نمی بینید؟ ان ذات عظیم جاودان که تمام حرکات و سکنات حیات را تقدیر میکند نمی بینید ؟ از دریا به کف آن و از دنیا به ظاهر آن بسنده کرده اید. اسیر کشتی تن شده اید و آن دریایی که کشتی شما را می راند نمی بینید و آن آوایی که روح را می خواند نمی شنوید...
- واقع گرایی مولوی آنجاست که می گوید این حرف ها را هم که زدم باز هم نسبت به آن حقیقت در تاریکی و نقصان است. اگر این سخنان را هم نگوییم که شما بیش ازین متضرر می شوید : ور نگوید هیچ از آن ای وای تو ...
- ماهم در میان این آدم های بزرگ کمی جو گیر شده ایم گفتیم بگذارید تبیاد هم نتیجه ای اخلاقی بگیرد و آن اینکه : چه خوب می شود اگر ما بیاموزیم از ساده ترین اتفاقات زندگی جرعه های معنوی برای روشن کردن فکر خود بسازیم و بنوشیم .
فیل های گوارا در رودخانه هر روز جاری هستند تنها باید شمعی روشن کرد تا بشود آنها را دید!!